دختری تنها که اینجا خیلی راحت و ناشناس حرفای توی دلش رو میزنه توی این زمونه که دخترا رو زنده بگور میکنن و این قضیه رو نمیپذیرند
به زور رفتم شمال. ولی چی بگم که همیشه دلم خسته و گرفته است. البته زیادم بد نبود. آخرین روز کلی کلافه و با گریه از خواب پا شدم. همه خواب بودن و تنها رفتم لب دریا.نگاهش کردم. تازه آفتاب داشت میزد. کلی گریه کردم و از خدا به خودش شکایت کردم که این زندگی کی تمام خواهد شد؟!!!!!!! کی؟؟!!!!!!!!!
نوشته شده در شنبه 8 مردادماه سال 1390ساعت
06:54 ب.ظ توسط شکسته بال نظرات (13)
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |


