حساس بودم و بچه آخر
همه بزرگتر از من بودن و به دلایلی همیشه و در همه حالت میخورد تو ذوقم.
نمیذاشتن حرف بزنم. یا میگفتن ساکت شو و یا مسخرم میکردن
خب بچه بودم و حرفای ساده میزدم و برای اونا مسخره بود
توقع بزرگ بودن داشتن ازم و منم خیلی حساس بودم
یه روزش رو قشنگ یادمه. بچه بودم و مامانی. وقتی مام اومد کلی خوشحال شدم و دلتنگ و باهاش حرفیدم و صدای همه درومد که ساکت شو و....
خیلی دلم شکست رفتم یه گوشه گریه کردم و تصمیم گرفتم دیگه مهر سکوت بزنم به لبام در مقابلشون
برای این و صد ها بار دیگه اینطوری دیگه در مقابلشون تا حالا صدام در نیومده
حوصلشون رو ندارم
خوشم نمیاد ازشون
براشون حرف خاصی ندارم
دیگه حالا منم که دلم نمیخواد باهاشون بحرفم
نگران نباشید نمیترکه دلم
حرفامو به کسی میزنم، تو دلم نمیمونه. گوشهایی برای شنیدن دارم
خلاصه دل منم خون بود و ادعا داشتن که میفهمنم.
فکر نکردن خودشون هم توی سن من بودم . فکر نکردن بعضی سکوت ها، فریاده
هزار تا لقب و گلایه چسبوندن بهم که چرا ساکتی و ...
این بچه آخر حالا بزرگ شده بود و باز فرصت بهش نمیدادن
خیلی چیزا یادشون رفته که توی سن کمتر از من له له همین مشکلات من رو میزدن
23سالم بود و اصلا من رو نمیدیدن. فکر نمیکردن منم روح دارم منم احساس دارم منم نیازهایی دارم
فکر میکردن هنوز ده سالمه. فکر میکردن ده سالمه نه بخاطر حرفام بخاطر تصوراتشون
بخاطر اینکه بچه آخر همیشه بچه آخره
همیشه حتی تو ذهنشون تو بچه ای. محبت ها و توجهاتی که لازمه بچه ده ساله بود برام بود و اینم برای من سنگین بود
نمیگم کارشون بد بود ولی واقعیته. ( بچه آخر رو همه به چشم بچه نگاه میکنن)
تو شرایط سختی بودم و ظلمشون بیشتر شد و انوقتی که نیاز به توجه داشتم ، خواسته و ناخواسته موقعیت هام رو ازم گرفتن
این برای منی که تو بدترین شرایط روحی بودم و منتظر راه نجات
بدترین ضربه بود از طرف خانواده ای که باید دستت رو بگیرن
این شد برام یه بغض توی گلو
حس اینکه دیگه کاریشون نداشته باشم و یه حس بیزاری افتاد تو دلم
حالا دیگه حوصله هیچکدومشون رو ندارم
نمیگم خانواده بدی دارم و خیلی ....
خوبن ولی بی توجه ان، نادونن، نمیخوان من رو ببینن ، من و سن من رو
خلاصه یه حس انتقام و کینه افتاده تو دلم
.....
خیلی حرفیدم ببخشید برای همین وسط حرفام حرفامو قطع کردم. تو پست بعدی کامل اصلش رو مینویسم
سلامتی همه اونایی که حرفاشون هر حرفی شنیدنی تر اما دیگران نمیفهمن!
مرسی عزیزم
درد دل خوبی بود از قدیم می گفتن ..... خونه باشی کوچک خونه نباشی ولی متاسفانه این مسئله بستگی به فرهنگ ها داره بچه اول و د.م و آخر نداره
من خودم شاهد اینم که خیلی از پدر مادرا حوسله ندارن همچنین که بچه یک کم حرف می زنه فوری سرش داد می زنن البته بیشتر این مادرا علت اینه که شاغلن و حوصله بچه را واقعا ندارن البته نباید مادر می شدن ولی بالاخره از حرف مردم ترسیدن که نکنه به اونا بگن اجاقشون کوره
این یک تجربه است برای آینده خودت من اصلا عادت ندارم تو حرف کسی بپرم و حوصله زیاد هم برای شیندن درد دلهای آنها دارم کلا خانواده ما اینطوریه
خوبه ولی این قسمت رو که گفتین تجربه باشه واسه خودم رو جوابش رو تو پست بعدی بگیرین
دیوونه
نه اون آدرس وب من نیست اشتباه شده آبجی خواستم آدرس خودمو کپی کنم آدرس دوستم لیلا رو کپی کردم
شرمنده ببخشیا
من کجا و مزدوجی کجا
اگه مزدوج بودم که اینقد بدبخت نبودم
در مورد تنها بودنت و نداشتن یه مرد محرم درکت میکردم با تمام وجود
اما در مورد این موضوعت باید بگم که با هات احساس همدردی میکنم ولی اونجوری که باید و شاید درکت نمیکنم
چون خودم فرزند اولم و بزرگ خونه
ولی باور کن بزرگترین بودنم خودش ژراز درد سره
و احساس مسولیت فرزند اول خیلی زیاد خیلی که تو هم نمیتونی حرفمو درک کنی
من همیشه میگفتم کاش آخری بودم
اولی بودن بدیش به اینه که توقعات زیادی ازت دارن و هر اشتباهی بشه تو سر تو میکوبن
پس بدون که هرکس از جایگاه نخواسته خودش رضایت نداره
فکر میکنی!!!!!
سلام...
هــــــــــــــــــــی...که اینطور..امان از رفتارهای ناهنجار گونه بعضی بزرگترا....گاهی یه کارای میکنن که عقده به دلت میذارن...عقده ای که هیچ وقت باز نخواهد شد..مثل من که خواهر داشتمو نداشتم....بود ولی نبود...بودم ولی براش خواهر نبودم....حالا برام حرف میزنه که من حوصلشو ندارم..که من دنبال راه فرارم از موقعیتهایی که میخواد برام حرف بزنه.....هیچوقت منو ندید...اصلا به نظر من دوسم نداشت...همیشه قهر بودو دعوام میکردو کتک میخوردم ازش....ای تو روح این روزگار و مردم بی عقلش...
واقعا....
متاسفم برات...ای بابا...واقعا آدم نمیدونه چی بگه باریه این رفتارها و فرهنگهای بد...
دمه اون گوشهایی که برایه تو هستن تا نزارن دلت بترکه
خیلی به معرفتی
بهت سر نزنم سر نمیزنیا بد جنس
قهرم
راستی رمزو میدی بهم
به نوشتن ادامه بده. بهت کمک می کنه.
حتی بهت کمک می کنه کینه ای که به دل گرفتی رو فراموش کنی و دلت آروم بشه.
امیدوارم به زودی همه این بدی ها رو فراموش کنی.
به یادت هستم
بوس بوس بهت
سلامـــــــــ خوبی؟؟ من دیروز امدم وبت ولی نشد نظر بزارم انقدر سرعت نتم پایین بود که نشد الانم خیلی سرعت پایینه .الان اون پستی که رمز داره تکمیل کننده این پسته ؟؟ یا نه یکی دیه است ؟؟
مرسی نه پیدا کردنشون واسه من که سخت نیست .
نه عزیزم یکی دیگس
ادامه اش رو ۱-۲شنبه میذارم
سلام به منم رمز میدی؟
سلامم عزیزم
خوش اومدی
خوندی وبم رو
سلام
عالی بود و جای فکر کردن داشت
فکر کنم درست می گی خیلی کارها و فکرها می شد کرد که بدلایلی که خودت می دونی همه درگیر بودن...اما این دلیل نمی شه و قابل توجیه نیست.
اما من فکر می کنم بچه بزرگتر بودن هم خیلی خیلی سخته
بچه بزرگتره همه مشکلات رو دوششه و خیلی هم نمی تونه کاری بکنه غم همه رو می خوره بقیه مثل بچه هاشن و هیچ وقت نمی تونه نسبت به سرنوشتشون بی تفاوت باشه و خیلی چیزای دیگه که .......
خانواده باید خوب مدیریت شه که ..............
ولی در مورد حرفات با اینکه درست بود ولی باید رهاش کنی بخاطر خودت و آیندت......باید تغییر بدی چون می تونی
شاید بازم حرفام برات بی معنی باشه ولی بازم حرف دارم که بعدا می گم..............
بدترین چیز اینه وقتی یکی میگه سرم درد میکنهُ طر ف برگرده از درد های خودش بگه به جای همدردی با اون
واقعا که...
بچه آخر همیشه بچه آخره...منم بچه آخرم...